loading...
ღ♥ღ عجب آن نیست که آهوی دلم صید تو شدعجب آن است که من عاشق صیاد شدمღ♥ღ
علی بازدید : 96 پنجشنبه 17 تیر 1389 نظرات (0)

 

 

 

يكي بود يكي نبود وقتي خورشيد طلوع كرد از پشت پنجره  كلبه ي قديمي ،شمع سوخته اي را ديد كه از عمرش لحظاتي بيش نمانده بود ؛به او پوز خندي زد و گفت :ديشب تا صبح خودت را فداي چه كردي ؟؟شمع گفت:خودم را فدا كردم تا كه او در غربت شب غصه نخورد.

خورشيد گفت:همان پروانه كه با طلوع من تورا رها مي كند؟؟!!!!شمع گفت :يه عاشق براي خوشنودي معشوق خود همه كار مي كند و براي كار خود هيچ توقعي ندارد زيرا كه شادي اورا ،شادي خود مي داند.

خورشيد به تمسخر گفت:آهاي عاشق فداكار،حالا اگه قرار باشه كه دوباره به وجود آيي دوست داري كه چيزي شوي؟ شمع به آسمان نگريست و گفت :شمع… دوست دارم دوباره شمع بشم

خورشيد با تعجب گفت:شمع؟!!!

شمع گفت : اري شمع… دوست دارم كه شمع شوم تا كه دوباره در عشقش بسوزم شب پروانه را سحر كنم،

خورشيد خشمگين شد و گفت:چيزي بشو مانند من تا كه سال ها زندگي كني ، نه اين كه يك شبه نيست و نابود شوي!

شمع لبخندي زد و گفت:من ديشب در كناره پروانه به چيزي رسيدم  كه تو در اين همه سال زندگيت به آن نرسيدي….

من اين يك شب را به همه زندگي و عظمت وبزرگي تو نمي دهم .

خورشيد گفت:تو كه ديشب اين همه لذت برده اي پس چرا گريه مي كني؟شمع با چشماني گريان گفت:من از براي خودم گريه نمي كنم اشكم از براي پروانه است كه فردا شب در ان همه ظلمت و تاريكي شب چه خواهد كرد وگريست و گريست تا براي هميشه آراميد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام من علی هستم♥ متولد 13/9/74♥ بچه بوشهر ♥ عاشق عدد7♥ یه استقلالیNآتيشه ♥ بازيكن مورد علاقه ام :فرهاد مجيدي ♥ سرمربي محبوبم:گوارديولا♥
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 26
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 25
  • بازدید کلی : 688
  • کدهای اختصاصی